~حقیقت پنهان~
•پارت ۱۸•
( ظهر فردا: / از زبان لایرا: )
با یه سردرد فجیع از خواب بیدار شدم. هرچند که دردش به اندازه درد دیشب نبود. بدنم رو به سختی بالا کشیدم و روی تخت نشستم. سرم به شدت سنگینی میکرد و تمرکز چندانی نداشتم. نگاهی به اطراف اتاق انداختم که فقط با نور مصنوعی روشن بود و آزار دهنده بود. اتاق لعنتی حتی یه ساعت هم نداشت.
پاهام رو از کنار تخت آوردم پایین و درحالی که دستام رو برای تکیهگاه روی پاتختی گذاشتم، با احتیاط از جام بلند شدم و یکم تلوتلو خوردم.
لایرا: °آی...لعنت بهش...تاحالا همچین حس مزخرفی نداشتم...°
خودم رو به سختی روی پاهام نگه داشتم و سعی داشتم درد و سنگینی سرم رو مهار کنم. همون لحظه نگاهم خورد به گوشه دیوار که یه دوربین اونجا درحال رسد من بود.
لایرا: °مرده شورشو ببرن...°
از اونجایی که مطمئن بودم تا اون لحظه داشتن من رو نگاه میکردن شک نداشتم که خیلی زود سر و کلهی یکیشون پیدا میشه و...بله. در باز شد و...یه دختر اومد توی اتاق که تقریبا هماندازهی خودم بود. ولی انسان نبود، بلکه...به ظاهر یه خارپشتِ انسان نما بود. با خار های صورتی و چشمای سبز.
با دیدنم خیلی شوکه نشد ولی کنجکاوی توی چشماش قابل تشخیص بود.
؟: خب خب خب، ببین کی بیدار شده. بهتری؟
صداش ملایم و شیرین بود و برام واقعا تعجب آور بود. ولی هیچ واکنش خاصی نشون ندادم و فقط با نگاهی پراز معنی بهش خیره شدم که تهرنگی از خشم داشت.
لایرا: °امی، درست گفتم؟°
شوکه شد و چشماش رو گرد کرد، حقم داشت. مطمئنم این سوال رو از خودش میپرسید که چرا یه تازه از راه رسیده که تا حالا منو ندیده اسمم رو میدونه...
امی: °تو...تو اسمم رو از کجا میدونی؟!°
کوچیک ترین تغییری به حالتی که توش بودم ندادم. مثل مجسمه توی نگاهِ سردم گیرش انداختم.
لایرا: °رئیست دیشب خیلی خوب تو و اون دوتا دوستت رو لو داد. هر کسِ دیگهای هم جای من بود میفهمید.°
( ظهر فردا: / از زبان لایرا: )
با یه سردرد فجیع از خواب بیدار شدم. هرچند که دردش به اندازه درد دیشب نبود. بدنم رو به سختی بالا کشیدم و روی تخت نشستم. سرم به شدت سنگینی میکرد و تمرکز چندانی نداشتم. نگاهی به اطراف اتاق انداختم که فقط با نور مصنوعی روشن بود و آزار دهنده بود. اتاق لعنتی حتی یه ساعت هم نداشت.
پاهام رو از کنار تخت آوردم پایین و درحالی که دستام رو برای تکیهگاه روی پاتختی گذاشتم، با احتیاط از جام بلند شدم و یکم تلوتلو خوردم.
لایرا: °آی...لعنت بهش...تاحالا همچین حس مزخرفی نداشتم...°
خودم رو به سختی روی پاهام نگه داشتم و سعی داشتم درد و سنگینی سرم رو مهار کنم. همون لحظه نگاهم خورد به گوشه دیوار که یه دوربین اونجا درحال رسد من بود.
لایرا: °مرده شورشو ببرن...°
از اونجایی که مطمئن بودم تا اون لحظه داشتن من رو نگاه میکردن شک نداشتم که خیلی زود سر و کلهی یکیشون پیدا میشه و...بله. در باز شد و...یه دختر اومد توی اتاق که تقریبا هماندازهی خودم بود. ولی انسان نبود، بلکه...به ظاهر یه خارپشتِ انسان نما بود. با خار های صورتی و چشمای سبز.
با دیدنم خیلی شوکه نشد ولی کنجکاوی توی چشماش قابل تشخیص بود.
؟: خب خب خب، ببین کی بیدار شده. بهتری؟
صداش ملایم و شیرین بود و برام واقعا تعجب آور بود. ولی هیچ واکنش خاصی نشون ندادم و فقط با نگاهی پراز معنی بهش خیره شدم که تهرنگی از خشم داشت.
لایرا: °امی، درست گفتم؟°
شوکه شد و چشماش رو گرد کرد، حقم داشت. مطمئنم این سوال رو از خودش میپرسید که چرا یه تازه از راه رسیده که تا حالا منو ندیده اسمم رو میدونه...
امی: °تو...تو اسمم رو از کجا میدونی؟!°
کوچیک ترین تغییری به حالتی که توش بودم ندادم. مثل مجسمه توی نگاهِ سردم گیرش انداختم.
لایرا: °رئیست دیشب خیلی خوب تو و اون دوتا دوستت رو لو داد. هر کسِ دیگهای هم جای من بود میفهمید.°
- ۳.۲k
- ۲۹ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط